جدول جو
جدول جو

معنی هوا خوردن - جستجوی لغت در جدول جو

هوا خوردن
(شُ دَ)
استنشاق هوا. فروبردن هوای پاک به درون ریه ها. هواخوری.
- هوا خوردن باده، کنایه از زایل شدن کیفیت شراب است، چه تصرف هوا مزیل نشأۀ شراب است. (غیاث از مصطلحات) :
رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان
باده هوا چو می خورد پا به رکاب می دهد.
صائب.
، تصرف هوا درمزاج. (آنندراج) :
آن چشم ناتوان غم مردم کجا خورد
کز بازگشتن نگه خود هوا خورد.
میرصیدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چوب خوردن
تصویر چوب خوردن
کنایه از کتک خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون خوردن
تصویر خون خوردن
کنایه از بسیار غم خوردن، کشتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گول خوردن
تصویر گول خوردن
فریب خوردن، گول خوردن، فریفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوب خوردن
تصویر کوب خوردن
صدمه خوردن، آسیب خوردن، کوفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لول خوردن
تصویر لول خوردن
در جای خود جنبیدن و پیچ خوردن، لولیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوش خوردن
تصویر جوش خوردن
به هم آمدن سر زخم یا دو انتهای شکستگی استخوان و التیام یافتن آن، به هم اتصال یافتن دو تکه فلز، پلاستیک و امثال آن، که از هم جدا نشود، به هم پیوستن و ترتیب یافتن دو چیز مثلاً معامله جوش خورد، کنایه از خشمگین بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قفا خوردن
تصویر قفا خوردن
پس گردنی خوردن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ سَ شُ دَ)
اصطلاحی در قمار، کنایه از عقب نشینی و بطور موقت کنار رفتن از ادامۀ بازی در مقابل حملۀ طرف مقابل که آنرا توپ زدن نامند و معمولاً هنگامی این اصطلاح را بکار برندکه توپ زننده با دست خالی و موقعیت نامساعدی حمله کند و طرف را بترساند و او را از ادامۀ بازی و حملۀ متقابل بازدارد. رجوع به توپ زدن و توپ گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
خوردن خون. کنایه از کشتن، کنایه از قتل:
خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای
ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای.
سعدی.
حسد مرد را بر سرکینه داشت
یکی را بخون خوردنش برگماشت.
سعدی.
که بندی چو دندان بخون دربرد
ز حلقوم بیداد گر خون خورد.
سعدی (بوستان).
، غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن. رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن:
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد وخون می گریست.
نظامی.
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن.
نظامی.
خون خوری در چارمیخ تنگنا
در میان حبس وانجاس و عنا.
مولوی.
توانگر خود آن لقمه چون میخورد
چو بیند که درویش خون می خورد.
سعدی.
ترا کوه پیکر هیون می برد
پیاده چه دانی که خون میخورد.
سعدی.
چه خوری خون چو لالۀ دلسوز
خوش نظر باش و بوستان افروز.
خواجوی کرمانی.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد.
حافظ.
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم.
حافظ.
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
حافظ.
، آشامیدن خون:
ریگ زند ناله که خون خورده ام
ریگ مریزید نه خون کرده ام.
نظامی.
- خون جگر خوردن، رنج بسیار کشیدن. غصۀ بسیار خوردن:
سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت.
سعدی.
، آزار دادن. رنج دادن. موجب رنجوری کسی شدن:
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت.
نظامی.
خون هزار وامق خوردی بدلفریبی
دل از هزار عذرا بردی بدلستانی.
سعدی.
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی.
سعدی.
، آزار کشیدن. رنج کشیدن:
جان داد و درون بخلق ننمود
خون خورد و سپر بدر نینداخت.
سعدی (ترجیعات)
لغت نامه دهخدا
(بِ بَ تَ)
لذاذ. لذاذت. (تاج المصادر بیهقی) ، خوب خوردن. کنایه از در رفاه زیستن. در نعمت و خصب روزگار گذاشتن. عشرت کردن. در لذات عمر گذراندن:
اگر خواجه بود یا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه و خوش خور.
فرخی.
هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمانش... و مطربان و کنیزکان و غلامان گفتا تو خوشخور. (تاریخ سیستان). پس امیری سیستان یافت در روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند. (تاریخ سیستان).
درم در جهان بهر خوش خوردن است
نه ازبهرزیر زمین کردن است
زری را که در گور کردی بزور
چو گورت کند سر برآرد ز گور.
امیرخسرو دهلوی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِگَ تَ)
غم خوردن بدون آنکه بکس گوید تا تسکین یابد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
فروبردن و اوباریدن و بلع کردن چوب. اکل چوب:
در مطبخ تو چوب خورد تا ابا پزد
آتش که از تکبر سرمایه اباست.
کمال اسماعیل.
، کنایه از آزرده شدن به چوب، با عصا و یا ترکۀ درخت زده شدن و تنبیه شدن و با چوب کوفته شدن. (ناظم الاطباء). تنبیه شدن. مجازات شدن. زده شدن با چوب یا ترکه. با ترکه زده شدن بر کف پای. (یادداشت مؤلف). مضروب شدن با چوب:
خری چوب میخورد برجای جو
خر افتاد و جان داد و خر بنده رو.
نظامی (از آنندراج).
بخورد آخرالامر چوبی دویست
نفس راست میکرد می گفت نیست.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص 68).
مؤیدالدوله فرمود از چوب خوردن معفو باشد. (ترجمان محاسن اصفهان ص 92).
- چوب چیزی (عملی) را خوردن، از عملی یا چیزی زیان بردن. فلان چوب نادانیش را میخورد. فلان چوب زود رفتنش را میخورد.
- چوب کسی را خوردن، چوب گناه کسی را خوردن، زیان و ضرر و صدمه را بجای کسی دیگر بردن: فلانی چوب رفیقش را میخورد، یعنی چوب گناه رفیقش را میخورد.
- امثال:
چوب استاد گل است هرکه نخورد خل است، نظیر:
تأدیب معلم به کسی ننگ ندارد
سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد.
(امثال و حکم ج 2 ص 630).
هم چوب میخورد و هم پیاز و هم پول میدهد
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
شیرینی خوردن:
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن.
سعدی.
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ رَ تَ)
فریب خوردن:
تا کی دغا خورم ز تو ای بی وفا برو
بگذاشتم به مدعیان مدعا برو.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوش خوردن
تصویر گوش خوردن
گوشمال دیدن آسیب دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوب خوردن
تصویر کوب خوردن
کوفته شدن مقروع کشتن، ضرب خوردن کتک خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوغ خوردن
تصویر دوغ خوردن
مسکه گرفتن مسکه بر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربا خوردن
تصویر ربا خوردن
استفاده کردن از ربا نزول گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
بهم پیوستن دو چیز (مخصوصا دوفلز) که جدا کردن آنها مشکل باشد لحیم شدن، عصبانی شدن ناراحت گردیدن: (این قدر جوش نخورخ)
فرهنگ لغت هوشیار
نوشیدن خون، زحمت بسیار کشیدن، اندوه بسیار خوردن غصه خوردن، یا خون خود را خوردن، بسیار عصبانی شدن، یا خون خونش را خوردن، بسیار عصبانی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سود خوردن
تصویر سود خوردن
ربا خوردن تنزیل گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غذا خوردن
تصویر غذا خوردن
خوردن طعام خوردن خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفا خوردن
تصویر قفا خوردن
پس گردنی خوردن، آسیب دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه خوردن: و جانور هست که مراو را خود شیر نیست البته همان ساعت که بزاید گیاخورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گول خوردن
تصویر گول خوردن
فریب خوردن، از راه بدر شدن، فریفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوا نوردی
تصویر هوا نوردی
شغل وعمل هوا نورد هدایت هواپیما خلبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وول خوردن
تصویر وول خوردن
جنبیدن تکان خوردن: (زن در جای خود وول خورد جمع و جور تر نشست)، در هم تپیدن وچپیدن (جمعیت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوش خوردن
تصویر نوش خوردن
بلذت خوردن شاد خودردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوت خوردن
تصویر لوت خوردن
طعام لذیذ خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
چاشنی کردن مزه خوردن: پیش ایشان فاتحه الکتاب آن حضور است حضوری که اگر جبرئیل بیاید لوس خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لول خوردن
تصویر لول خوردن
لولیدن، لول زدن، وول زدن
فرهنگ لغت هوشیار
مغلوب شدن شکست خوردن، ردشدن مردود گشتن، مایوس شدن، برابر امری غیر مترقب واقع شدن یکه خوردن، متحیر شدن، ملاقات کردن بر خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوش خوردن
تصویر جوش خوردن
((خُ دَ))
به هم چسبیدن، به هم پیوند خوردن، سر گرفتن معامله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سود خوردن
تصویر سود خوردن
((خُ دَ))
ربا خوردن
فرهنگ فارسی معین